یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 10 )

فصل دهم :

توی اتاق یه ساعتی چرت زدم  ، وقتی بلند شدم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود ، این پا و اون پا می کردم ..... برم ...... بمونم ..... به چه بهونه ای بمونم  ..... دلم نمی خواست که از کنار ثریا دور بشم ...... توی همین افکار بودم که خاله صدام زد .......

از پنجره اتاق سرم رو بردم بیرون و گفتم : ..... جونم خاله جون ؟

گفت : نمی آی پیش ما ........

گفتم : چرا خاله الان می آم  ........

خودم رو به حیاط رسوندم ....... دیدم ثریا و مسعود و خاله روی تخت نشستن و سینی میوه و بساط چای داغ تازه دم هم  براهه ..... منقل ذغال و چند تا بلال خوش قد و بالای کاکل به سر هم  کنار حوض خود نمایی  می کرد ......

خاله گفت : بیا یه چایی برات ریختم بخور تا حالت جا بیاد ..... البته بلال ها هم دست تو رو می بوسه ......

با خوشحالی از اینکه به این  ترتیب یکی دو ساعتی بهانه برای موندن و نرفتن جور شده .... گفنم : چشم خاله حشمت .... شما جون بخواه .......

با خنده جواب داد : ب .... ع ... له ...... اونم بوقتش ....... حتما .....

من و نرگس و مسعود از بعله غلیظ خاله زدیم زیر خنده ......

خاله اما ادامه داد : فعلا کار دیگه ای باهات دارم ......  جونت باشه برای یه وقت دیگه .....

گفتم : دستور بده خاله .......

جواب داد : دستورش قبلا صادر شده ...... به مامانت زنگ زدم گفتم امشب نمی ری خونه .......

ذوق زده شدم .... اما جلوی خودم را گرفتم که لو نره .......

خود خاله گفت : خیلی وقته به مسعود قول داده بودم یه شب ببریمش فانفار میدون ونک .......  اونشب .... امشبیه که باید قولم رو عمل کنم .....

در پوست خودم نمی گنجیدم ......گفتم : شما دستور فرمودید  ..... ماهم اجرا می کنیم ......

خاله زد پشتم و  گفت : آفرین و صد بارک الله پسر حرف گوش کن ......

زیر چشمی ثریا رو نگاه می کردم .... توی چشمای اون خوندم که اونم خوشحالِ از این ماجرا ....

چایی رو خوردم و رفتم سراغ منقل و بلال ها ......

ثریا هم اومد کنار گفت : کمک نمی خوای .....  و بدون اینکه جواب من رو بشنوه نشست و شروع کرد به پوست کندن بلال ها ..... چهار تا بلال شیر آماده شد و خاله با یه سطل پر از آب نمک رسید ..... بلال ها رو توی آب نمک انداختیم و بعد از چند لحظه هر کدوم بلال  بدست مشغول بودیم .... یکی ، دو  ساعتی ، توی حیاط  روی تخت نشستیم و خاله از هر دری حرف زده ....

آفتاب کم رمق  بهاری داشت یواش یواش  می رفت پایین که رو به ثریا کرد و گفت : ثریا جون  شما برین لباس مناسب برای شهر بازی بپوشید و بیایید . تا راه بیافتیم .............

ثریا بلافاصله بلند شد  ، وسایل مسعود رو جمع و جور کرد و دست اونو گرفت و رفت .........

خاله بند و بساط روی تخت رو جمع کرد و قبل از اینکه  بچه ها برگردن  لبه تخت نشست و من صدا کرد ......

بیا اینجا ببینم ... خواهر زاده عزیزم ........می خوام کمی باهات اختلاط کنم .......

رفتم روبروش نشستم ........

کمی مکث کرد وگفت : می خوام کمی جدی با هم حرف بزنیم ....... می دونی من تو رو مثه بچه نداشته خودم دوست دارم ........

گفتم : خاله جون منم شما رو عین مامان .... واقعا همونقدر دوستم دارم ......

گفت : زنده باشی .... می دونم  ....... حالا بگو به من ، ثریا را چقدر دوست داری؟!

خجالت کشیدم  و سرم و انداختم پایین : گفت سرت رو بالا کن و جواب منو بده  .......

با کمی شرم سرم رو بالا کردم  و توی چشمای خاله نگاه کردم .....

دوباره پرسید  : ثریای را چقدر دوست داری؟  ....  و ادامه داد ، می گم چقدر ؟ می دونم دوستش داری .......

جواب بده ..... چقدر ؟......

دوباره سرم رو انداختم پایین و آرو گفتم : قد جوونم .......

گفت : این دختر صدمه زیاد دیده ........ این سه سال گذشته زجر ها کشیده ...... دوست ندارم ..... اتفاقی بیافته ناراحت بشه ........

گفتم:  باور کن خاله ، حاضرم بخاطرش از جونم مایه بذارم .......

گفت : اونم هم همینطوره ....... تو رو خیلی دوست داره  ..... با من در دل کرد و بهم گفت ........        

امشب من و مسعمود می ریم دنبال سرگرمی اون بچه ......... تو ثریا  هم برید خوب حرفاتون رو با هم بزنین  ...... اون نگران  وضعیت مسعود هست ..... نمی تونه  اون ول بکنه  ...... کسی رو به جز خواهرش نداره ....... اگر اینقدر ثریا رو دوست داری باید مسعود رو هم دوست داشته باشی .......

گفتم : ذره ای هم توی این مسئله شک نکنید ...... هر تصمیمی ثریا بگیره  ...... من چشم بسته می پذیرم ..... منم مصطفی را دوست دارم ........

خاله ادامه داد : من با مامان و بابات هم حرف زدم ....... خیلی خوشحال شدن .... آخه مامانت با مامان ثریا  یه زمونی دوست صمیمی بودن ، همکلاسی و هم میزی ...... و خوب اونها رو می شناخت ...... تا گفتم ثریا  ..... بلافاصله جواب داد  به به  کی از اون بهتر  ....

پرسیدم : یعنی اونها فهمیدن و موافق هستند ......

گفت : نه تنها موافقند ..... بلکه ذوق هم کردن ..... مامانت مدتی بود برات دنبال یه دختر خوب و خوانواده دار می گشت ... به من هم سپرده بود .... بگردم ...... تو همین تابستون درست تموم  می شه ..... مگه نه  .......

گفتم : بله ......

پرسیدم : ثریا  ..... اونم در جریانه ..... پیش پیش خواستگاری کردم ازش و جواب مثبت رو گرفتم ..... فقط یه حرفایی داره .... می خواد امشب ازت بپرسه .... بعنوان حجت .....

دیگه نمی شنیدم خاله چی می گه  ...... رو هوا شناور بودم ،  می رفتم تا عرش و بر می گشتم

 

پایان فصل دهم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 19:57 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.